گفتی که سخن مگو ، نشستم خاموش
گفتی مشنو ، پنبه نهادم در گوش
گفتی که مبین ، دو چشم خود را بستم
گفتی که نفهم ، چه کنم چاره ی هوش
بر من در وصل ، بسته می دارد دوست
دل را برما شکسته می خواهد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در او
چون دوست، دل شکسته می دارد دوست
گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل باز ده آغاز مکن قصه ی نو
افشاند هزار دل ز هر حلقه ی زلف
گفتا که دلت بجوی بردار و برو